گربه های شب(فصل 6)



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


داستان های استلا و آستریکس

برنارد...برنارد...نه باورم نمیشه برنارد یه چاقو گرفته بود زیر گلوی رابین رابین رو هم با یه چیز خیلی محکم که عمرا بدون همهون چیزی که بسته شده باز بشه.کنترل خودمو از دست دادم.رفتم و یه لگد خوابوندم تو صورتش.الکی نبود که کمربند مشکی کاراته داشتم.ولو شد رو زمین و دستش رو گرفت رو صورتش.سرخ شده بود.حقش بود.رفتم سمت رابین.همه بدنش زخمی بود.از بینی ش هم خون اومده بود:

- رابین...رابین...خوبی

- من...خخوببم...فف...قط...بب...ازز...مم...کن

- خوب چجوری؟

- نشانن...ممنن...دست...

- باشه باشه فهمیدم.

رفتم سمت برنارد یه لگد به شکمش زدم که خیالم از بابتش راحت شه و رفتم سمتش و یه نشان ضربدر دیدم که کنارش افتاده برش داشتم:

- این؟

هیچی نگفت منم سمت رابین رفتم و نشان و گرفتم جلوش که یهو اون چیزا که دورش بود غیب شد.معلوم بود همونا سرپا نگهش داشته بود چون داشت می افتاد.محکم بغلش کردم ولی نه به خاطر این که داشت می افتاد.خودم هم نمی دونستم واسه چی ولی محکم بغلش کرده بودم.

رز با چشمهای گرد شده نگاهمون میکر که یهو برنارد بلند شد و چاقو رو گرفت زیر گلوی من.

رابین داد کشید:

- ولش کن

- اگه نکنم؟

رابین خواست بزنش که چاقو رو محکم تر گرفت زیر گلومو خونم زد بیرون:

- ردش کن بیاد

- چیو؟

- عکس یادگاریمو...خوب اون نشانو میگم

چاقو رو محکم تر کشید.

داشتم خفه میشدم.رابین نشانش رو پرت کرد:

- بگیر.حالا ولشکن و گم شو بیرون.

- زرنگی؟من باید به سلامت از اینجا برم خودت که میدونی...راه بیفت

تا نزدیک دروازه ی مخفی با اینکه چاقو رو گردنم بود رفتم.ولم کردو مثل نصفه ی دیگه یه جسمش چهار دست و پا دوید:

- مرسی(پو زخند زد)

من همونجا خشکم زده بود.رابین با دو اومد طرفم.بقلم کرد.

- (زیر لب)خدا روشکر

من همونطور خوشکم زده بود اصلا نفهمیده بودم چی شده بود.جسمم اونجا بود ولی روحم؟نوچ

رابین سرشو عقب آورد.دستشو گذاشت رو گلوم:

- لعنتی...تانی حالت خوبه؟

سکوت

- تانی...تانی...خوبی عزیزم

نه زبونم کار میکرد نه بدنم.فقط چشمام میدید و گوشم میشنیدو ذهنم اینارو به خاطر میسپردو دیگه نه.خاموشی


نظرات شما عزیزان:

عروسک
ساعت14:06---24 مرداد 1392
باشه .. خوووش بگدره
پاسخ:مرسی...بر میگردم با سوغاتی های موشمل


عروسک
ساعت1:01---24 مرداد 1392
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ♥♥عزیزم چرا ناراحت ؟؟!

نگفتم که بده ...

کلا تو قوه ی تخیلت خوبه مثل من ..

ههههه ... زود بعدی .. سرییییع !
پاسخ:فعلا بعدی معدی تو کار نیست تا یکی دو هفته.فردا میریم اصفهان.دلم هم واسه تو هم واسه بقیه دوستام تنگ میشه ولی به هوای اونجا و سوغاتیهایی که واستون می آرم می ارزه.


عروسک
ساعت14:54---23 مرداد 1392
بدک نبود
پاسخ:عروسک خیلی بدی...باشه دیگه رمزو بت نمی دم...من خودمو کشتم تا اینو بنویسم فقط به خاطر تو


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت14:45توسط استلا و دستیارش آستریکس | |